بسم الله الرحمن الرحیم

مطلب 177


یادداشت های سجاد

خاطره نویسی

تایپ برنامه درسی دبیرستان

این مطلب به خاطره ای از دوران دبیرستان مربوط است که در انتها تیجه گیری اخلاقی شده است.

هدف از خاطره نویسی سجاد ، عبرت گرفتن از اتفاقات واقعی گذشته و تبدیل هر خاطره به اصلول زندگی است که تقوا و اصلاح اخلاق را در پی داشته باشد . ان شاء الله.

لطفا نظرات خود را بدون در نظر گرفتن مسائل حاشیه ای مطرح کنید. سپاس گذارم

pdf متن این مطلب در Word Online

((متن کامل در ادامه مطلب))

یادش بخیر چند سال پیش ، سال آخر دبیرستان بودیم که به ما می گفتن چهارم دبیرستانی . مثل الان روز های اول مهر بود و هنوز برنامه کلاسی رو نداده بودن .

 

یه روز من و یکی از بچه ها رو خواستن بیریم دفتر ، با ترس و تعجب که چه خبر شده رفتم دفتر دبیرستان ، آقای مدیر با ما دو نفر صحبت کرد که تازه سیستم کامپیوتر دفتر رو ویندوز نصب کردن و آفیسش یه جوریه !

 

آخه اون موقع تازه آفیس 2007 اومده بود بازار و خیلی با 2003 فرق داشت . مدیر هم که باهاش کار نکرده بود با ما مشورت و سوالاتی داشت . جواب دادیم رفتیم. زنگ بعد دوباره مدیر من رو نگه داشت و درباره فونت های بهم ریخته سیستم مشکل داشت رفتم و فونت های جدید رو نصب کردم و با مدیر درباره کامپیوتر گپ دوستانه ای داشتم و توی دلم شاد بودم که اطلاعاتم مدیر رو جلب کرده .

 

مدیر به من پیشنهاد داد که برنامه کلاسی دبیرستان رو برای چندتا کلاس بنویسم و ارائه بدم ، من هم که دیدم مدیر با شوق و ذوق درخواست داره و اینکار ازم برمیاد قبول کردم .

 

زنگ آخر مدرسه توی دفتر نشستم پشت سیستم مدیر و از روی چارت بزرگ دست نویس برای 2 کلاس درسی در 6 روز هفته و در 5زنگ کلاسی و برای حدود 20معلم با ساعت های مختلف برنامه کلاسی رو تنظیم می کردم . وقتی کار شروع شد خیلی عرق ریختم و حسابی کلافه و گیج شده بودم . خلاصه اون روز دوتا کلاس رو تموم کردم  و یکمی سلیقه چاشنی کار شد که مدیر از دیدنش ذوق مرگ شده بود و چشماش برق می زد .

 

با اشتیاق تمام و لبخند معنی داری گفت: " دیگه کار خودته فردا از ساعت اول تمومش می کنی ، بعد ما هم جبران می کنیم."

 

این لحنش من رو شوکه کرد که خیلی خوش به حالم شد و خستگی ازم در رفت ، فردای اون روز از ساعت اول رفتم توی دفتر . مدیر اجازه من رو از معلم ها گرفت و وقتی که معلمین محترم نشسته بودن ، پچ پچ می کردن ، من هم کله رو توی مانیتور انداخته بودم و انگار نه انگار . خلاصه بقیه کلاس ها که 10تا مونده بود رو کامل کردم و با خستگی و کوفتگی و سرگیجگی عجیبی چشمام تار شده بود . آخرش جدول بندی و گزارش کار بود که پرینتش به مدیر داده شد و رضایت جناب ایشان دوباره جلب شد و در یک جمله گفت " فردا از خجالت شما در میایم".

 

من هم تا صبح روز بعد از ذوق اینکه چی میشه صبر نداشتم . صبح روز بعد سر صف نفر اول وایستادم و مدیر شروع کرد به سخنرانی درباره مدرسه و نظم و... بعد که چشماش دوخته شده بود به حقیر گفت که نمره درس های کسانی که با دفتر همکاری داشته اند 20 خواهد بود. و بعدش رفت .

 

من هم پنچر شدم که فقط همین ! خلاصه ما هم که سال کنکوری بودیم و مثلا خیلی درس می خوندیم توی دبیرستان بهمون می گفتن بابابزرگ . زنگ های تفریح از مدرسه بیرون می رفتیم و بقالی سر کوچه  و نوشابه و موتور سواری و دیگه . وسطای سال یه گیم نت نزدیک مدرسه باز شده بود که خیلی بچه ها می رفتن . من هم که قول مدیر رو برای خودم داشتم و خیال تخت و توجیه خستگی درسا راه افتادم دنبالشون رفتم گیم نت.

 

یه روز بعد از مدرسه که رفته بودیم گیم نت دیر رسیدم خونه و سر ناهار پدر ازم پرسید کجا بودی؟ دروغ گفتم کتابخونه . بعدش تانه های تلخی زد که بهم فهموند که میدونه کجا بودم .  چند روز بعد فهمیدم که مدیر هم می دونه و من هم که حسابی سوء استفاده رو به کمال رسونده بودم خجالت زده شده بودم و یکی دو هفته ای توی آمپاس بودم .

 

آخرش با پشیمونی زیاد نشستم سر درس و قید و بند رفیق بازی رو زدم .

 

----

 

نتیجه گیری:

 

رفتار خدا با ما بنده ها اینجوریه که وقتی کار خوبی انجام میدیم و انتظار داریم که یک دری باز بشه و یه نوری ببینیم ، خدا هیچ جوابی نمی ده . و ما فکر می کنیم که خدا دوستمون نداره و ارزشی نداشت.

 

و وقتی که دیگری رو می بینیم که هیچ کار ثوابی نکرده ولی نعمت های زیادی داره از خدا شاکی می شیم که ... .

 

خدا رو شکر که با هر کار خوب خدا فورا جواب نمیده چون اگر اونجوری بود ، از خدا قول میگرفتیم که کارهای بدمون رو ندید بگیره و ببخشه . بعد مدام کار زشت میکردیم و میگفتیم خدا که می بخشه .

 

اما حالا هم از سکوت خدا نگرانیم که می بخشه یا راضیه . هم خدا رو دوست داریم چون مهربونانه برای همه ی کاهامون سکوت می کنه و صبر داره و هم می ترسیم که خدا گذاشته تا توی راهی که می ریم از حد بگذرونیم و دیگه بر نگردیم .

 

الان که به اون روزهای دبیرستان فکر میکنم ، (( درس می گیرم )) که با هر عمل خوبی منتظر یک نعمت فوری نباشم . چون شاید با دلخوشی به اون پاداش های فوری ، تنبل ، مغرور ، غافل یا فاسد بشم .

 

خدایا شکر که سکوت کردی.