بسم الله الرحمن الرحیم

مطلب 165


کلیپ صوتی

داستان چوپان و مهمان نوازی حجاج سقفی

از سخنرانی ایمان و صبر جلسه 1 (راه های صبر: شوق)

شهید آیت الله دستغیب

+ کلیپ ویدئویی

داستان حجاج سقفی و چوپان .

چطور من یه داستانی برای شما عرض میکنم ، تا این داستان هم موجب رفع کسالت تون شود و هم مطلب روشن تر شود . صلوات بر محمد و آل محمد ( اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ) در بعضبی از کتب معتبره در تاریخ نوشته اند : وقتی که حجاج ، حجاج بن یوسف سقفی ( علیه العنته و العذاب ) استاندار شده بود برای حرکت کردن سمت حجاز ... با دستگاه حکومتی می رسد در (میانه ی ) راه قبل از ظهر به محلی که باید فرد بیاید برای تدارک ناهارش خیمه و خرگاه ملوکانه ای نصب کردند . این طرف و اون طرف خیمه راه جریان هوا درست کردند. بالاخره تا ناهار آماده شد ، سفره ی ملوکانه پهن کردن و حجاج ملعون نشست سر سفره که بخورد ؛ یک وقت از جلویش که پرده خیمه را که بالا زده بودند برای جریان هوا ، نگاه بیرون کرد دید اون مسافت دور چندتا بره گوسفند می چرند در آفتاب ، چوپان ، چوپان اونها در اثر گرمای زیاد و سوزش آفتاب بیچاره سرش رو کرده زیر شکم گوسفند ، که اقلا این کله اش یک مقداری آفتاب نخورد . گوسفند وایستاده علف می خوره ، این بیچاره هم از سوزش آفتاب سرش رو کرده زیر شکم گوسفند . حجاج شقی با اون شقاوت ، یک رقّتی کرد ، به مامورین گفت برین این چوپان را بیاورین ؛ ((حواستون رو جمع کنید این سوال و جواب می شه فهمید)) گفت برید چوپان را بیاورید. رفتند و این چوپان رو بالاخره گفتند حجاج است و امر کرده که بیا . خیلی خوب، چوپان را آوردند. هیچ اعتنایی به حجاج ابدا نکرد ،

(حجاج)گفت :بنشین.

(چوپان)گفت : کار دارم.

(حجاج)گفت:چه ؟ چه کار داری؟

(چوپان)گفت:باید کارم رو انجام بدهم. مراقب گوسفندام باشم.

(حجاج)گفت:توی این هوای گرم من دلم سوخت بحال تو. و اینجا فعلا هم هوای خنک هست و هم طعام لزیزی ست ، طعام ملوکانه . بنشین با من یه چیزی بخور سیر که شدی ، خنک که شدی برو .

حالا این رو حجاج گفت ، شبان چه گفت ؟ شبان درآمد در جواب گفت که : من جایی قبلا وعده داده ام ! سابقه ی وعده دارم .

(حجاج)گفت: کجا؟!

(چوپان)گفت : جایی که از مهمانی تو بزرگ تر است .

بازم نفهمید . مهمون کی از حجاجم مگه کسی بالاتر میشه ؟ خلیفه مثلا، خلیفه هم که شامه.

(چوپان) گفت: نخیر! من جای دیگه وعده دارم ، بالاتر است از ضیافت تو .

حجاج باز نفهمید . حجاج گفت : صاف تر بگو تا به کجا وعده داری؟ توی این بیابون!؟

(چوپان)گفت: من روزه دارم ؛ روزه ام . روزه دار مهمان حضرت آفریدگار است .

خدایا چوپانی اینجور من و تویی که سرمون توی کتاب و پای منبرا و چه... شعورمون کجا . لا اله الا الله ایمان چه میکند.

(چوپان)گفت من مهمان خدایم ، روزه دارم مهمان خدا.

حجاج بهش گفت : روز به این گرمی . توی آفتاب به این سوزانی،  آخه روزه چه مناسبت دارد؟

چوپان گفت : ((...قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا.../// سوره توبه 81 )) .

یعنی حجاج اینکه امروز به خیالت خیلی گرمه ، مال این است که از آتش جهنم خبر نداری . اگه از آتش جهنم خبر می شدی چه خبره ؛ این سوز آفتاب و این گرما و این روزه گرفتن  اصلا پیشت مهم نبود .

(حجاج) گفت : خوب خیلی خوب ، فردا برو (روزه بگیر) امروز رو بیا بشین این طعام رو بخور فردا برو روزه بگیر.

چوپان در اومد در جواب گفت : تو ضمانت می دی به من که فردا زنده باشم ؟ شاید امروز روز آخر عمر من باشد . از کجا من فردا زنده باشم . به شکمم وعده می دهم نه به روحم نه به دینم .

اجمالا حجاج هی میخواد فشار بیاره بلکه این چوپان رو تسلیم کند ، بنشینه بخوره ، فلان . این چوپان هم که عبد ، ایمان . چه صبری! همش راجبه صبره ها الله اکبر ، سبحان الله عظیم .

این حجاج زد به تحجر گفت : چقدر نافهمی ، چقدر کم عقلی ، فلان ، کسی یک همچین خوراک ملوکانه ای آخه در عمرت نه دیدی و نخواهید دید ، حالا برات پیش اومده نمی خوری احمق ، داری پرت و پلا می گویی ! ... 

بشنو کلمه ی حکمت ، این حکمت نقل درس خوندن نیست بابا ها ! دلی که از نور ایمان روشن شود نزدیک به حکمت است .(چوپان) گفت: حجاج ، آیا تو این غذا را خوب و پاکیزه قرار داده ای ؟ گفت : پس چی؟! گفت : بنده ی خدا؛ اگر عافیت را خدا بده ، خوراک طیب می شه ولو نان جو باشد ، اگر عافیت را خدا بگیرد ، هیچ طیب نیست ولو این سفره ی تو باشد .

یعنی نگاه این زرق و برقا نکن ، مرغ و پلو و حلوا و چلو و چه ...  . بنده ی خدا ، اگه عافیت باشه ، اینا همش خوبه ولو اگه دندونت درد بگیره ، یه گوش دردی ، یه چشم دردی ، یه دل دردی تمام این سفره نباشد بلکه ده برابرش ، عافیت خدایی طعام را طیب می کنه ، نه خود این ، نه خوردن این ، طعام خوب خوبه اما برای من بد بخت چی ؟ اگه خدا عافیت بدهد میشه طیب. و الا فلا . و اگر هم خدا عافیت داد هیچ فرقی نیست بین نان جو و حلوا . پس چه ؟ چند دقیقه ایست توی دهن . چند ثانیه ای از حیص ضاعقه فرق می کند والا پایین که رفت فرقی نیست ، توی شکم آدم مرغ باشه یا اینکه نان خالی باشه .

 

25:12

 

چوپان شهوت و گرسنگی داشت اما شوق به وعده ی خدا ، سفره ملوکانه ی حجاج را برایش کوچک کرد .