بسم الله الرحمن الرحیم

مطلب 190


آنها که می روند خواهند رسید

اما ما چطور ؟! ...

این مطلب به نکته ای اشاره می کند که باید پیش از این درباره آن نوشته می شد اما به دلایلی اینک اضطرار آن پیش آمده تا کمی از درد دل خود باز گویم.

لطفا ادامه مطلب را بخوانید...

ما انسان های سربه زیر و نسبتا مومن که دغدغه ی محوری زندگی خود را سعادت و رستگاری می دانیم در طول چند روزه ی دنیا دچار اشتباهات و خطا هایی می شویم که در برخورد اولیه احساساتی می شویم و خود را در ورطه ای حس می کنیم که انگار دنیا به آخر رسیده و دیگر راهی برای جبران یا نجات نداریم .

در بعضی مشکلات زندگی گمراه می شویم و نمی توانیم تصمیم درستی بگیریم ، همیشه دنبال یک پاکن می گردیم که هر آنچه پیش آمده را پاک کنیم و فکر می کنیم فقط اینگونه می توان از مشکلات بیرون رفت .

جوانب را از نگاه مقابل نمی بینیم و همیشه نگاه خود را به وقایع نگاهی درست می پنداریم. و آنچه ناخوشآیند هست را بد می دانیم.

به چیز هایی که دل بسته ایم وابسته شده ایم ، در واقع اسیر خواسته های خود هستیم ، چون خواسته های کوچک خود را حق مسلم خود می دانیم و آنها را به دید نیازهایی برای بقا یا رفاه خود می بینیم. اما هر چه تلاش می کنیم که نداشته های خود را به روح سرکش نفس برسانیم بیشتر به دام نیاز ها فرو می رویم. در واقع کسی که خود را نیاز مند چیزی می داند و شب و روز به درگاه خدا نیاز خود را به خدا اعلام می کند ، هر چند به ظاهر در برابر کبریایی خدا تسلیم شده اما در لایه های عمیق تر خدا را وسیله ی برآورده شدن خواسته و نیاز خود می داند .

چنین شخصی در این احوال به حق ، خدا را عبادت نمی کند مگر برای خواسته ی خود . هرچند بهانه ی کمبود های زندگی را سد راه عبادت خود بیان کند . اما هوی نفس را پرستش می کند.

هر چه بیشتر در خانه ی خدا می کوبد کمتر روی خوشی می بیند و در این گرفتاری وانفسا ، دل گیر شده و نا امید می شود .  تا آنجا که دیگر خواسته ی خود را نمی خواهد . اگر کسی باور کرد که خواسته های او دامی هستند برای او فورا خود را از هر چه هست بی نیاز می کرد و فقط و فقط به خداوند یکتا و بی همتا ابراز عجز و فقر می کرد . چنین کسی با این احوال حتی اگر در طولانی ترین و سخت ترین بلا ها و مصیبت ها هم گرفتار شود باز دست از خدا باز نمی داشت .

اینکه تا طرف کوچک ترین نیازش صلب می شود خود را کافر می خواند یا فکر می کند خدا او را دور کرده به انصاف نرسیده است.

از این اطراف صدایی می شنوم ؛ صدای آشنایی نیست . تو بگو ای که در قفس من گرفتار شده ای در این محفل روزگار چه می رسد، چه می ماند، چه می رود، و به چه می رسند...

در این محفل روزگار تا کسی به احوال زشت گفته شده می رسد صدای جیغ گوش خراش نداشته هایش آسمان را سوراخ می کند ، ولی وقتی به کنه عالم وجود پی می برد خود را از دیگران پنهان می کند و در گوشه ای گم می شود .

صدای فریاد های نا امیدی بلند می شوند که طلب خود را از خدا می خواهند . اما صدای شکر حقیقی نعمات خدا به اندازه ی هق هق گریه ی شوق هم نمی رسد.

صدای نا امیدی نفاق همیشه کر کننده است . اما صدای روح بخش ایمان در سحرگاهان نازک می شود تا خواب شیرین مان پاره نشود.

تا زمانی که راه را نیافته اند یقه ی ما را چاک می دهند . اما زمانی که راه راست را می یابند ، می گذارند و می روند. و آنها که می روند خواهند رسید ؛ اما ما چطور ؟!